سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
نویسندگان

 

 

 

 

 

مدتها بود که می خواستم درباره این عقاب مطلبی بنویسم. از زیبائی و چالاکی اش و از توانائی بالا و ساختار بدنی بی نظیرش, استادی اش در شکار. از هوش و در عین حال شجاعت مثال زدنی اش. خدای استتار است و خدای جسارت. خدای پرواز هم هست. بارها قبل از دیدنش صدای سوت شیرجه اش را شنیده ام. به اندازه طرلان مخفی کار و باندازه بحری استاد شیرجه های ناگهانی است. بی نظیر است. می آید و هیبت و جثه درشت اش را به رخ بیننده می کشد. از هیچ چیز نمی ترسد. اما در عین حال از هر غریبه ای اجتناب می کند. صحبت از یکی از جسورترین حکمرانان آسمان است. عقاب. و عقاب یعنی دوبرادر. پرنده ای که داستانهای زیادی از دلاوری های او گفته می شود.

 

در آسمان اگر در حال گشت زنی دیده شود معمولا یکی دو کلاغ (البته اگر چنین اجازه ای را داشته باشند) در کنارش هستند. کلاغها از او می ترسند و سعی می کنند مواظبش باشند. چرا که این عقاب بیش از هر شکاری دیگر قاتل است. پهنای بال این پرنده 150 تا 180 است و در کنار کلاغها باندازه سه برابر بنظر می رسد. با این همه دوبرادر عقابی میان جثه نامیده می شود. دوبرادر پرنده ای است که نسبت به عقابهای دیگر برای نگهداری در خانه مناسب بنظر می رسد. 

 

 

 

با این مقدمه از عقاب دوبرادر خاطره جالبی را بشنوید که در مورد این عقاب برایمان اتفاق افتاد.

 

 

 

چندسال قبل بود و اوائل پائیز. گرمای تابستان با بیابان خداحافظی کرده بود و تفت سوزان بیابان های جنوبی کم کم میهمان بادهای سوزناک پائیزی می شد. برای من هم مثل شما طبیعت دوستان و همه دوستان شکارچی پائیز معنای خاصی داشت. فصل اتفاقات جالب بود که هر لحظه منتظرشان بودیم. فصلی بود که هر نوع طبیعتی لطف خودش را پیدا می کرد. بیابان هم در فصل سردی حس و حال خاصی دارد. بعد از سپری شدن تابستان _ فصل مرگ بیابان _ پائیز برای ماهورهای خشک مهمان تازه دعوت می کند. با ورود پرندگان بیابان پربرکت می شود.

 

در بیابان و پای دامی که برای قوش می گذاشتیم احساسی را داشتم که یک شکارچی در لحظه تیرکردن شکار و یا دیدنش در دوربین دارد. لحظه شکار برای من همگام با کمین و نگاه ممتد از حفره دوربین به طعمه درون دام گاهی به اندازه یک روز بیابانی کش پیدا می کرد. کسی که عشق صید و شکار داره چرت زدنش هم در بیابان با هیجان همراه است. یکسره بهوش است و حواسش جمع است. همه وجودش منتظر وقوع یک حادثه است. حادثه ای که شاید برای مردم عادی بی اهمیت و شاید حتی مضحک باشه؛ برای او گاهی باندازه یک زندگی ارزش داره. از حوادث بیابان با کسی نمی توان صحبت کرد. شاید بهمین خاطر است که شکارچی ها یا آدمهای خیلی ساکتی اتد و یا خیلی پرحرف.

 

آنروز را فقط برای هوس صید رفته بودیم بیابان. من بودم و یک دوست قدیمی که اتفاقا علاقه بسیار زیادی به قوش داشت و دارد. و ما با هم خاطرات زیادی از قضایای قوشها داشته ایم. آنروز داممان را با فاصله زیاد زده بودیم و خودمان در دامنه یک پشته کوه مانند سنگی یا بهتر بگویم یک کوه کوچک پشته مانند آفتاب گرفته بودیم. روز آفتابی و گرمی بود و خبر خاصی نبود. با توجه به اینکه محدوده ای که ما به کمین نشسته بودیم از تردد آدم دور نبود امید چندانی هم به موفقیت نداشتیم و انگیزه مان بیشتر همان انتظار دیوانه وار و هیجان صیادی بود تا خود صید.

 

این منطقه پر از عقابهای مهاجر زمستانی بود که از سرزمینهای شمالی به تازگی به ایران آمده بودند. آنروز را صرف دوربین کشیدن و نگاه کردن یک یک عقابهائی کردیم که به دام ما جذب می شدند و به آن حمله نمی کردند. عقاب های بزرگ و درشتی که خودشان را برای طعمه کوچک ما بدردسر نمی انداختند. و دام فقط این شانس را به ما می داد که بتوانیم در دوربین نگاهشان کنیم. شانسی که به راحتی نصیب هرکسی نمی شد و همین خودش برای ما هیجان انگیز بود.

 

 

 

خورشید کمرنگ پائیزی مترصد افول بود که صحبت های ما هم از هر دری به آخر می رسید. بیابان هم در حال ساکت شدن بود و باد پائیزی وزیدن گرفته بود. از طرفی یک گله گوسفند از دوردست رو به دام ما در حرکت بود. می ترسیدم برای دام اتفاقی بیافتد. اگر دیرتر حرکت می کردیم به سگهای گله برخورد می کردیم. بنابراین بار و بندیل را سرجمع می کردیم که آماده رفتن باشیم.

 

 دوربینی کشیدم و چند دقیقه ای اوضاع دام را بررسی کردم. خبر خاصی نبود. این بار هم احساسی خاص از یک اتفاق قریب الوقوع بر انگیخته شده بود. احساس درونی این بار به صبر دعوتم می کرد. به اصرار من چند دقیقه دیگر نشستیم. اما بیشتر از آن دیگر جا نداشت. هوا داشت سرد می شد. چند دقیقه هم قضیه را کش دادیم اما باز هم اتفاقی نیافتاد. بالاخره به طرف دام حرکت کردیم. نیم ساعتی طول کشید که بمحدوده دام رسیدیم. هیچ چیز تکان نخورده بود و همه چیز مرتب بود.

 

 با تمام شدن قضیه صید کار از حالت جدی خارج شده بود و ما همینطور گفتگو کنان و با سر و صدای زیاد مشغول جمع کردن طعمه و بعد از آن دام بودیم که...

 

هنوز بند و بساط دام را جمع نکرده صدای صفیر یک عقاب توجهمان را جلب کرد. داستان دوباره جدی شد.

 

باورکردنی نبود. عقاب بزرگی از جنس خالدار با چندین پر از دست رفته و با حالت کتک خورده در حالی که صفیر می کشید از حوالی قلمرو دام و از روی یکی از تپه های مجاور حرکت کرد و رو به کوههای روبرو روانه شد و رفت و رفت تا از نظر غایب شد. هنوز از رفتن این یکی چند لحظه ای نگذشته بود که عقاب دیگری با بالهای بلند و پروازی سریع از همان جائی که عقاب اولی بلند شده بود حرکت کرد و به سرعت به ما نزدیک شد و با کمال تعجب رو به ما آمد و آمد بالای سر ما رسید و بعد پیش روی ما روی تپه سنگی نزدیک و مشرف به ما نشست و جا خشک کرد. 

 

 

 

سریع دوربین کشیدیم. از هیجان دست و پایمان می لرزید. عجب رنگ و نقشی. چیزی که فقط در عکسهای عقاب هائی همچون مارشال افریقا دیده بودیم. نقش و نگار عجیبی داشت. ساقهای بلند و پاچه های بی پر همراه با گردن بلند و چشمهای زردش هیئتی شبیه طرلان به او می داد.

 

 

 

 

 

 به ما خیره شده بود و صفیر می کشید. انگار شاکی شده بود که شکارش را که لابد خیلی هم در کمین اش بوده و بخاطر آن با عقاب دیگری هم سخت درگیر شده در آخرین لحظه و سر به زنگاه از چنگش درآورده ایم. طلب داشت. بعد از شش هفت تا صفیری که کشید بلند شد و دور زد و با پروازی کند و با هیبت و نزدیک به سطح زمین از ما فاصله گرفت و به سمت دکل برق فشار قوی از ما دور شد. جل الخالق. حیوان با این جسارت تا بحال ندیده بودم.

 

تا من بقیه دام را جمع و جور می کردم دوست ما پای دکل رسیده بود. من از دور می دیدم که عقاب هنوز روی دکل است و دوست ما پای دکل خودش رو قایم کرده و داره با احتیاط در دوربین نگاش می کنه. بعد کم کم ترسش برطرف شد و با حالت طبیعی مثل کسی که یک عارضه طبیعی را با دوربین نگاه می کنه نشسته به نگاه کردن با دوربین ادامه داد و بعد کاملا بلند شد و ایستاد. همینطور که یواش یواش با کوله و بار و بندیل به طرف آنها می رفتم دیدم که این دوست رو به ما برگشته و خیلی تابلو داره هوار می کشه می گه "بیا. بدو بدو بیا نمی ترسه اینجا نشسته" . عقابه هم همینطور از بالا ما رو نگاه می کرد.

 

 

 

برایمان جالب بود که این بار لازم نیست احتیاط کنیم.

 

زیر پای عقاب و پائین دکل نشستیم و دوربین کشیدیم. سرش به سمت پائین خم شده بود و با دقت ما رو نگاه می کرد. بعد بی توجه به ما پرهاش رو تکانی داد و با کمال حوصله شروع کرد با منقارش به یکی یکی پرهایش رسیدگی کردن. معلوم بود که خودش را برای خواب آماده می کند. رفتارش به اندازه یک پرنده تربیت شده عادی بود. سینه اش کاملا جلو آمده بود و نشان می داد که قبل از اینکه قصد دام ما رو بکنه شکار دیگری نوش جان کرده. اما با ولع و حرص زیادی که داشته قصدش این بوده که حیوان دام ما رو هم مال خود کنه.

 

 

می دانستم که با توجه به غروب آفتاب و گرگ و میش شدن هوا و از طرفی سیر بودن عقاب و اینکه او خودش را برای خواب آماده می کنه، شانس زیادی برای صید این عقاب جسور و بزرگ نداریم. اما این بار هم دامگذاری بهانه ای بود برای کشمکش بیشتر با این عضو بلامنازع طبیعت.

 

خیلی سریع دام را کار گذاشتیم و دور شدیم. بعد برای رسیدن به یک زاویه دید مناسب رو به خط تپه ها و مسیر دکل ها بالا آمدیم، در حالیکه از خط دید عقاب پائین تر حرکت می کردیم. وقت زیادی نداشتیم تا جای خوبی را انتخاب کنیم. از این گذشته کار ما با این پرنده از این حرفها گذشته بود و ما کاملا با هم آشنا شده بودیم و می دانستیم که از حضور ما ترس چندانی نخواهد داشت. بنابراین فقط به اندازه دو یا سه دکل از او فاصله گرفتیم و پشت دکل سومی و نوک یک تپه کوچک دراز کشیدیم. موقعیت طوری بود که فقط عقاب را می دیدیم و دام در تیررس دوربین نبود. این خودش مایه نگرانی بود. چرا که اگر سگی، روباهی، آدمی به دام نزدیک می شد ما متوجه نمی شدیم. هوا هم کم کم میرفت که تاریک بشه.

 

همینطور خون خونمان را می خورد. کاری هم نمی توانستیم بکنیم جز اینکه لااقل عقاب را از دوربین نیاندازیم. کاملا تحت نظر داشتیمش و با هر نگاهش به طرف دام و یا با هر تغییر زاویه اش هیجان زده می شدیم.

 

نیم ساعتی گذشت. عقاب به دام بی توجه نبود. اما تا این زمان کاری هم نکرده بود. کم کم داشتیم نا امید می شدیم که اوضاع فرق کرد. او نگاهی به طرف دام کرد؛ تقریبا به حال نیم خیز در آمد؛ دو سه دقیقه ای هم در همین حال خیره ماند و بعد ناگهان از پشت و بحالت وارونه از دکل جدا شد بالهای بلندش را باز کرد و در زاویه معکوس شروع به دور شدن از دام کرد. با پائین رفتن عقاب دیگر نمی توانستیم چیزی ببینیم و فقط باید به حدس و گمان تکیه می کردیم.

 

 دور از ذهن نیست که پرنده شکاری برای حمله به شکار مستقیم حمله نکند؛ بلکه زاویه ای را برای حمله انتخاب کند که در صورت رمیدن مصید موقعیت مناسبی برای مانورهای بعدی داشته باشد. عقاب ما هم همین کار را کرده بود و در زاویه مخالف دور شده بود و این دور شدن به معنای صرفنظر از دام نبود.

 

یک دقیقه تمام گذشت و اوضاع از دید و کنترل ما خارج بود. گرگ و میش هوا هم غلیظ تر و غلیظ تر می شد. بعد از یک دقیقه تمام یک باره عقاب در دید ما آمد. آنهم نه در آسمان. با نهایت تعجب او از سمتی که زاویه دام را تشکیل می داد و از سطح زمین به ما نزدیک شده بود و درست روی دکلی که ما در چند متری آن دراز کشیده بودیم، آنهم روی ردیف های پائینی دکل با فاصله چهار پنج متر از سطح زمین روبروی ما نشست. حالا براحتی می شد مشخصاتش را با فقط با چشم مشاهده کرد. هیجان زده شده بودم و می ترسیدم صدای تاپ تاپ قلبم فراری اش بدهد. چند دقیقه ای را هر سه _ ما و عقاب _خشکمان زد. مثل مجسمه.

 

احتمال می دادیم که او به دام ما حمله کرده و سعی کرده باشد با حمله و مانور به سمت پرنده درون دام او را وادار به پرواز کند تا در پرواز او را بگیرد. با توجه به اینکه این شیوه مخصوص شکاری های کوچکتر است که در پرواز قدرت مانور خیلی بالائی دارند می شود تصور کرد که این عقاب بزرگ چه توانائی خارق العاده ای در پرواز دارد. طعمه بیچاره ما هم که میخ بند شده بود و نتوانسته بود بلند شود فقط تقلا کرده بود. بعدا که سراغ دام رفته بودیم حیوون بیچاره رو مرده پیدا کردیم.

 

خلاصه چند دقیقه ای به حال انتظار ماندیم. بعد دیدیم که او واهمه چندانی از ما که چند قدمی اش پچ پچ می کردیم ندارد و اصلا ما رو حساب نمی کنه. عقاب در نزدیکی ما نشسته بود. این قدر نزدیک که وسوسه می شدی با دست صیدش کنی. نقشه ما این بود که این روش را امتحان کنیم. گفتیم بگذاریم بخوابه بعد در تاریکی و سکوت محض از دکل بالا میریم و تور را بالای عقاب می اندازیم. بخاطر این نقشه اینقدر در همان حالت بیحرکت ماندیم که هوا تاریک شد. جالب اینکه گله ای هم که صحبتش را می کردیم آمد و با همه سگهایش از نزدیکی ما رد شد و رفت بدون اینکه کسی متوجه ما بشود. چهل و پنج دقیقه یا یک ساعت دیگر هم صبر کردیم در حالیکه نمی توانستیم جم بخوریم.

 

ساعت تقریبا هشت شب شده بود و ما وسط بیابون برهوت روی خاک و خار بیابان و تقریبا نوک یک تپه کوچک دراز کشیده بودیم. در حالیکه عقاب بزرگی در چند قدمی ما روی یکی از پایه های پائینی دکل نشسته بود و ما منتظر بودیم بخوابد. چه انتظار هیجان انگیزی. بالاخره عقاب به خواب رفت. حرکتش نشان می داد که سرش رو زیر بالش برده.

 

این دوست ما کم کم دست بکار شد و بحال نیم ایستاده بلند شد و خیلی آرام به دکل نزدیک شد. یک ربعی طول کشید که همین ده پانزده قدم رو طی کرد. حالا دیگه می تونست دکل رو لمس کنه. همینکار رو هم کرد. بعد شروع کرد به بالا رفتن از دکل. اما با اولین تماس پوتین با نرده های ضخیم دکل عقاب بیدار شد؛ سرش را از زیر بالش درآورد و با پروازی سریع و صدادار بلند شد، و در چشم بهمزدنی از چشم غایب شد. 

 

آنشب ما در همان تاریکی و بدون چراغ قوه (چیزی که فکر نمی کردیم هیچ وقت بدرد ما بخوره) به طرف دام رفتیم و سعی کردیم طعمه بیچاره را پیدا کنیم و برداریم. محال بود. فردای آنروز دوست ما خودش سراغ دام رفته و حیوان بیچاره رو که از سرما و هیجان دار فانی را وداع کرده بود بهمراه دام آورده بود.

 

آنشب ما در تاریکی محض و در مسیر مالرو بین تپه ها تا کنار اولین جاده پیاده آمدیم و بزحمت توانستیم وسیله گیر بیاریم و بخانه برسیم. اما آنشب دستاوردی از هیجان و خاطره برایمان داشت که هرگز تکرار نشد و شاید هیچ وقت هم تکرار نشود.  


[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 10:0 صبح ] [ سیاه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 61156